پازل

روزمرگی هایی که هنوز برایم بوی تازگی میدهند ... بوی هندوانه نوبر !

پازل

روزمرگی هایی که هنوز برایم بوی تازگی میدهند ... بوی هندوانه نوبر !

تردید نکنی یک وقت ! نه دیره و نه زوده …

 

"آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم.می بایست روی کرد و کار او درباره اش قضاوت می کردم نه روی گفتارش...عطرآگینم میکرد.دلم را روشن می کرد. نمیبایست ازش بگریزم. می باید به مهر و محبتی که پشت آن کلک های معصومانه اش پنهان بود پی میبردم . گلها پرند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!‌"

شازده کوچولو

 


و برای هزارمین بار بعد از پهن شدن روی تختم و تلاش برای کش اومدن از همه ی جهات ، به خودم تاکید میکنم که مشکل من سر دوست داشتن یا نداشتن یا هر موضوع دهن صاف کنه دیگه ای نیست !! تازگی ها عجیب به فقر فرهنگی ادبی خودم پی بردم ... و چقدر سخته برام اینهمه تغییر ، بیشترخودم و شبیه یه مگس سیاه کوچولو میدونم که به زور داره پوست میندازه تا تبدیل به یه ماده اسب بشه ! ولی حقیقته حقیقتش ، این چیزیه که هست... و توقع مگس موندن یه جورایی داره محال ذاتی میشه ...

حالا نقش من این وسط چیه ؟ خب باید بگم که اگر نخوام که بعد از پوست انداختن یه جونوری مضحک تر و نازل تر از قبل بشم یه چیزی حدود 80 % سنگینی کار رو دوش خودمه...

و اما فقر فرهنگی بنده که کم کم داره معده هرو وادار به بلعیدن دو روده میکنه ; شاخ و دم خاصی نداره ، هر شازده ی دیگه ای هم دو دفعه ازش بپرسن آخرین کتابی که خوندی چیه ؟! بعد هرچی زور بزنه غیر از کتاب دیتابیس و دفتر حسابان 60 سال پیشش با 2 جلد ناقص هری پاتر و جام زهرمار ! چیزی یادش نیاد ... بعد تو ذهن آکبندش بگرده دنبال اینکه کدوم یکی و به عنوان آخری معرفی کنم که گندش در نیاد ، خیلی زود موجب فقر فرهنگیش میشه ... و اما فی باب هنر ... ایندفعه دیگه لازم نیست کسی ازت سوال کنه ، 2 بار که به آخرین فیلمی که نگاه کردی فکر کنی و جز صورت غرق عرق راسل کرو تو گلادیاتور مربوط به قرن دقیانوس پنجم ، چیزی یادت نیاد ! از خودت خجالت میکشی ! آخه دختر تو این همه سال چه غلطی میکردی ؟!

اینه که میگم 80%  سنگینی کار رو دوش خود حقیره که دارم بدجوری از قافله ی آدمیزادهای اتوکشیده و بعضا نکشیده دور میافتم ، و اینجاست که جمله ی معروف " کیست مرا یاری کند ؟ " به درد دستمال توالتت هم نمیخوره و باید تنهایی جور خواب این همه سال و بکشی ....

واسه همینه که خدمت خودم و شما عارضم که بدجوری ویر این تحول تنم و قلقلک میده و نوشتن این بلاگ که شاید سیر تحولم رو تنش هک بشه ، برام در اولویت های بالا بالا قرار داره !

دیگه اینکه تلاش های مستمرم برای پیدا کردن یه کتابخونه ی مخزن باز که بشه کتابارو توش بوو کشید و با عشق انتخابشون کرد ، فعلا بدجوری بی نتیجه مونده ! و دارم کم کم قانع میشم که باید برم تو یکی از همین کتابخونه نماها و با هزار زحمت اونیو که میخوام گیر بیارم

به هر حال از یه چیز مطمئنم ،  این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست !

 


 ۱.در مورد نظر ها چیزی ندارم بگویم جز اینکه روی بهترم باشد مال شما و این یکی رو مال خودم ...

 

2. هیولای کابوس های من ، آنقدر تو را محشر درست کرده بودم که به کلی یادم رفته بود که کاغذی هستی ... از امشب پارچ آب هرشب کنارم هست ، جلو بیایی نابودت میکنم !

 

3. دایرکتوری داریوشم را فعلا ایگنور کرده ام و این روزها تازه میفهمم که چرا بچه تر که بودم مادرم مرا از شاهکارهای داریوش میپرهیزاند .

 

4. این جمله چند وقتی هست که حسابی روی کله ام راه میرود :" آیا خداوند برای بنـــــده ی خویش کافی نیست ؟" ، تازگی ها فهمیده ام که آیه ی قرآن است ... و من چقدر در فهم سخنان خدایم ناتوانم !!

به عشقی که یه جور امروز ، زود بگذره فردا شه ... سلام !‌

 

اوهووم ! یه شروع جدید ، هنوز خودمم درست حسابی متوجه نشدم که چرا استارت این بلاگ و زدم ؟! مگه بلاگ قبلیم چه ایرادی داشت ! خب حقیقتش اینه که هیچی ولی از فازش خسته شدم ...میشه فازش و عوض کرد ولی خیلی حیفم میاد ! اون بلاگ خیلی واسم عزیزه ولی دیگه راضیم نمیکنه ...اووم بهتره بگم دیگه همه نیازام و رفع نمیکنه  بازم نامفهوووم بود ؟ خب توضیحش سخته دیگه شما حساب کنین که دیگه ظرفیت انرژی منو نداره یا اینکه من دیگه ظرفیت ادبی نوشتن و در اون ابعاد ندارم ... یه جورایی بعد دانشگاه موودم بدجوری عوض شده ! اگه میخواستم اونجا بنویسم همش کچر میشد و زحمت اون یه سال و خورده ای احساس به پای نوشته ریختن از بین میرفت ! اینه که گفتم بیام انرژی غیر ادبی هه رو اینجا خالی کنم ! البته اینجا قرار نیست همش کچر باشه ولی خب انتظار چیز درست حسابی ام نداشته باشین دیگه ! خب یه وقتایی هم که احساساتم قلمبه میشه و شکسپیر وجودم میخاره بازم میرم همون بلاگ قبلی مینویسم که اونجا ام از رونق نیفته ...

خب دیگه اگه فکر میکنی این چیزا پرستیژتو خال خالی میکنه خب زوری که نیست ! نخون آقا جون...نخون !‌ ولی شما چه بخونین چه نخونین من میام مینویسم ! هر روزم مینویسم ، اگه هر روز نشد خب یه روز در میون ، اگه بازم نشد دیگه هفته ای یه روز و آپ میکنم ، دیگه نهایتا...نهایتا سالی یه بار مینویسم دیگه !

 


1. هی گفتم بلاگ قبلی ، اون یکی بلاگ ! بعد دیدم یه وقت شاید شما سعادت زیارت اونجا رو نداشته بیدین ! بیام دلتون و آب کنم که اونجام در جای خودش کچربازاری بود به زبان توهم و هاله ی دود و این صحبتا ! ولی آدرسشو نمیدم بهتون که دلتون آببببببب شه ! ( اون خوش سعادتا هم که اون ورو خوندن ! بیخود دلشون و صابون نزنن اینجا اصلا از اون خبرا نیستش ...بنده دیگه کلهم از استعداد و شعور و احساس بدوور افتادم ! )

 

2. تلاشم اینه که اینجا نوشتن شارژم کنه ....یعنی انتظارم اینه ، دیگه اگه نشد جمعش میکنم که دیگه حال و حوصله ی خاله بازی هه نیست ...

 

3. این مدل نوشتن مخصوصا این نامبرینگ آخر بیشتر خودم و یاد نوشته های نیلوفرانه ی نیلوفرنگی میندازه ، نمیدونم شاید شمام یادش بیفتید ! خب آدم باید از این طرحای خوب استقبال کنه دیگه ....(اینم واسه این که یه یادی از نیلوفر کرده باشم  )

 

4. این یکی و فقط با خودتم ،  یادته واست میگفتم : " من تموم قصه هام قصه ی توست ؟ اگه غمگینه..." فکر کردی تا همیشه همه قصه هام قصه ی تو میمونه ؟ فکر کردی هنوزم تو واسم همونی ؟ فکر کردی بلاخره یه جایی تو زندگیم وجود داری ؟ نمیتونم بفرستمت به درک ؟ ....باید بگم متاسفانه درست فکر میکنی ، هنوزم تموم قصه هام قصه ی توست !